موضوع انشای این روزهای مدارس کشور : علم بهتر است یا پراید ؟؟؟
***
یادتونه قدیما یه عده بودن پشت فرمون پراید فیگور گردن میگرفتن و کج مینشستن؟ا
.
..
اونا از آینده اومده بودن نامردها
***
از مزایای دانشگاه های ایران این است که دخترا اگر بعد از ۴ سال هیچی نشدن
حداقل یک آرایشگر خوب میشن !
***
منم یه موقعی عزیزدل 1نفر بودم:((((
.
.
.
ولی الان عزیزدل همم:))) ^_^
***
شعر نو غضنفری:تو سیب سرخ کدامین درخت پرتقالی که هردانه انارت به سرخی گیلاس های
درخت موز است ای گلابی
***
نظریه جدید حیف نون :
مهم نیــس دیگران پشـــت سرم چی میگن ، مهم اینه جرات ندارن تو روم اون حرفا رو بزنن !
***
وقایع زندگی به ۲ صورت میباشد :
اگه خوش بگذره ، اسمش خاطره ست
اگه پدرت در بیاد ، تجربه ست !
***
از نصایای حیف نون به بچه اش با هرکس به اندازه ی شعورش برخورد کن نه به اندازه ی شعورت !
***
خدایا می شه ما رو امتحان کنی ببینی جنبه پولدار شدنو داریم یا نه !؟
***
باتوجه به نزدیک شدن قیمت نان به سکه
بزودی ربع نان ، نیم نان ، تمام نان طرح قدیم (برشته)
تمام نان طرح جدید (دورخمیری) عرضه میگردد !
***
طبق آخرین آمار معروفترین برج دنیا برج زهرمار است که بعضیها برای دیگران می سازند !
***
دلداري غضنفر به زنش : مهم نيست كه قشنگ نیستی قشنگ اینه كه مهم نيستي
***
یه سری دخترا هستن که به قرآن قسم میخورن عکساشون فتوشاپ نیس،
فکر کنم یه نرم افزار بهتر پیدا کردن :))
***
پسره : اسمت چیه ؟؟؟
دختره : یه شارژ بفرست.
پسره : چند سالته ؟؟؟
دختره : یه شارژ بفرست.
پسره : خیلی دوسِت دارم میخوام بیام خواستگاریت !
دختره : واقعا ؟؟؟ کِی ؟
پسره : یه شارژ بفرست …
***
“ببین مال بقیه هم رفته یا فقط مال ماست ؟” چیست ؟
اولین جمله ای که موقع قطع برق ، ایرانیها به زبان می آورند !
***
رفتم گلفروشی گفتم آقا این گل طبیعیه ؟؟؟
یه دختر بچه ۵ساله ای اونجا بود گفت پــَ نَ پــَ سزارینه !
به جون خودم من تا ۱۲سالگی فکر میکردم بچه ها رو لک لک ها از آسمون میارن !
***
امروز به آهنگو اينقدر پشت سره هم پِلى كردم
تا خوانندهِ صداش گرفت!!!
***
یه سوال چند روزه تو ذهنم اومده منو ول نمیکنه با این مضمون که شرکت glx لب تاب هم داره ؟
آخه لبتابم از تو کیف اصلا در نمیاد !
خود همچو زلف میشکنم کار خویش را
هر گوهری که راحت بیقیمتی شناخت
شد آب سرد، گرمی بازار خویش را
در زیر بار منت پرتو نمیرویم
دانستهایم قدر شب تار خویش را
زندان بود به مردم بیدار، مهد خاک
در خواب کن دو دیدهٔ بیدار خویش را
هر دم چو تاک بار درختی نمیشویم
چو سرو بستهایم به دل بار خویش را
از بینش بلند، به پستی رهاندهایم
صائب ز سیل حادثه دیوار خویش را
اشارهای است که آزاد میکنیم ترا
تو با شکستگی پا قدم به راه گذار
که ما به جاذبه امداد میکنیم ترا
درین محیط، چو قصر حباب اگر صد بار
خراب میشوی، آباد میکنیم ترا
ز مرگ تلخ به ما بدگمان مشو زنهار
که از طلسم غم آزاد میکنیم ترا
فرامشی ز فراموشی تو میخیزد
اگر تو یاد کنی، یاد میکنیم ترا
اگر تو برگ علایق ز خود بیفشانی
بهار عالم ایجاد میکنیم ترا
مساز رو ترش از گوشمال ما صائب
که ما به تربیت استاد میکنیم ترا
باده از جوش نشاط افتاد و در جوشیم ما
نالهٔ ما حلقه در گوش اجابت میکشد
کز سحرخیزان آن صبح بناگوشیم ما
فتنهٔ صد انجمن، آشوب صد هنگامهایم
گر به ظاهر چون شراب کهنه خاموشیم ما
نامهٔ پیچیده را چون آب خواندن حق ماست
کز سخن فهمان آن لبهای خاموشیم ما
بی تامل چون عرق بر روی خوبان میدویم
چون کمند زلف، گستاخ بر و دوشیم ما
از شراب مارگ خامی است صائب موج زن
گر چه عمری شد درین میخانه در جوشیم ما
از جوانی حسرت بسیار میماند به جا
آه افسوس و سرشک گرم و داغ حسرت است
آنچه از عمر سبکرفتار میماند به جا
کامجویی غیر ناکامی ندارد حاصلی
در کف گلچین ز گلشن، خار میماند به جا
جسم خاکی مانع عمر سبکرفتار نیست
پیش این سیلاب، کی دیوار میماند به جا؟
هیچ کار از سعی ما چون کوهکن صورت نبست
وقت آن کس خوش کزو آثار میماند به جا
زنگ افسوسی به دست خواجه هنگام رحیل
از شمار درهم و دینار میماند به جا
نیست از کردار ما بیحاصلان را بهرهای
چون قلم از ما همین گفتار میماند به جا
عیش شیرین را بود در چاشنی صد چشم شور
برگ صائب بیشتر از بار میماند به جا
غزل 1
یا رب از دل مشرق نور هدایت کن مرا
از فروغ عشق، خورشید قیامت کن مرا
تا به کی گرد خجالت زنده در خاکم کند؟
شسته رو چون گوهر از باران رحمت کن مرا
خانهآرایی نمیآید ز من همچون حباب
موج بیپروای دریای حقیقت کن مرا
استخوانم سرمه شد از کوچه گردیهای حرص
خانه دار گوشهٔ چشم قناعت کن مرا
چند باشد شمع من بازیچهٔ دست فنا؟
زندهٔ جاوید از دست حمایت کن مرا
خشک بر جا ماندهام چون گوهر از افسردگی
آتشین رفتار چون اشک ندامت کن مرا
گرچه در صحبت همان در گوشهٔ تنهاییم
از فراموشان امن آباد عزلت کن مرا
از خیالت در دل شبها اگر غافل شوم
تا قیامت سنگسار از خواب غفلت کن مرا
در خرابیهاست، چون چشم بتان، تعمیر من
مرحمت فرما، ز ویرانی عمارت کن مرا
از فضولیهای خود صائب خجالت میکشم
من که باشم تا کنم تلقین که رحمت کن مرا؟
اگر نمي تواني يار باشي، دست كم سربار نباش.((دهخدا))
***
كسي كه مي خواهد رازي را حفظ كند بايد اين واقعيت را كه رازي دارد، پنهان كند.(( گوته))
***
از نزديكي با كسي كه قادر به حفظ اسرار و رموز زندگي خود نيست، بپرهيز((افلاطون))
***
انسان مي تواند همسرش را انكار كند، اما پدر و مادرش را نه.((فراندو))
***
ذهن خود را تيره نكنيد تا هر چيز براي شما روشن گردد.((مثل چيني))
***
***
يک آموزگار ناپخته مي تواند سالها شاگردان خود را گمراه و سرگردان کند.((اُرد بزرگ))
***
درس مهمي كه از سنجاب مي آموزيم اين است كه در هنگام پرش، شاخه بالا را هدف مي گيرد تا به
راحتي روي شاخه پاييني بنشيند.
***
كالسكه شانس هميشه به سر منزل مقصود نمي رسد.((مثل ايتاليائي))
***
آتشي كه جسم و جان را مي سوزاند، بيشتر وقتها به دست خودمان روشن شده است.((بركتر))
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
...
غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.»
غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.»
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟»
علم پاسخ داد: « زمان»
عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟»
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»
بقیه در ادامه مطالب
تعداد صفحات : 4